هوا کمی سرد بود..
پسر دستانش را در جیبش کرده و به حالتی پر غرور پاهایش را از هم باز کرده بود و پشت شیشه ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد..
آن طرف خیابان دخترک که در مغازه ای کار داشت گه گاه به این سمت شیشه نگاه گریزانی می انداخت..
پسرک روی شیشه چند «ها» ی محکم کرد و شیشه تمیز بخار گرفت..
سپس با نوک انگشتش دو قلب کنار هم روی شیشه کشید..
دخترک نگاهش به شیشه دوخته شد..
لبخند زد، سرش را بالا انداخت و رفت…