انقدر کار سرم ریخته بود که نرسیدم تناقضو ادامه بدم .
ان شاالله این هفته
انقدر کار سرم ریخته بود که نرسیدم تناقضو ادامه بدم .
ان شاالله این هفته
وای …
خیلی خوشحالم ..!
یه میل برام اومد که لوگومو بذارم تو یه سایتی
رفتم سر زدم ،خوندم بنده خدا هم فامیلیم بود !
بهش میل زدم گفتم حالا که فامیلامون یکیه بیا لوگوی منو مجانی بذار !
اونم گفت باشه و لوگومو قرار داد :
اونم اولین نفر !
دمش گرم
…
نور و امتداد افق ،تاریکی چهره و فوران نور از اطراف ،اولین چیزی بود که به چشم آرش آمد .اما اینها همه خیالات بود .در واقعیت تنها مردی در مقابلش ایستاده بود .ظاهری آرام داشت و با لبخندی به او زل زده بود .سلام ،تنها کلمه ای بود که از دهان آرش خارج شد .سلام دوست عزیز .
-شما اسم منو …
-نترس !من جادوگر نیستم .می فهمی .عجله نکن .هنوز با هم کار داریم .
آرش فکر کرد :کار ؟چه کاری ؟من باید برم …
-نمی خوای چیزایی رو بدونی که دنبالشونی ؟
-دنبال چی ؟من دنبال چیزی نیستم .فقط داشتم می رفتم …
-چرا انسانها این همه کار اشتباه رو تکرار می کنن در حالی که قبلتر هم اشخاص دیگه ای اونارو تکرار کردن ؟فلان شخص فلان کارو تا حالا کرده ؟بقیم مثل اون مشکل ناجورو دارن ؟آزیتا می تونه …
-مسخرست .تو نمی تونی از این چیزا خبر داشته باشی . فکر کرد :اما اگه بدونه و حتی بتونه جوابمو بده چی ؟ View full article »
تناقض
آرش در حالی که منظره ی مورد علاقه اش را – خورشید که در مرز تلاقی افق و کوه ها قرار گرفته بود – تماشا می کرد و در ذهنش به آرزوهایش فکر می کرد که همیشه در چنین مواقعی بیشتر از همیشه در ذهنش مجسم می شد ،از دامنه ی کم شیب کوه پایین می آمد .نزدیک غروب بود و او باید هر چه زودتر به مکان اطراقشان برمی گشت صبح آن روز با پدر ،مادر و دو خواهرش برای گذران یک روز تعطیل به آنجا آمده بودند .دشتی سرسبز که در گوشه و کنار تپه هایی کم شیب و زیبا آن را آراسته بودند .با رودی پر از ماهی های خوشمزه که از میان آن گذشته بود .در محل اطراقشان کمتر کسی توقف می کرد .انگار مردم حوصله نداشتند وقت خود را در کنار تپه ای سنگلاخی که مجبور بودند اتومبیل خود را پارک کنند و ده دقیقه ای پیاده روی کنند تا به دشتی سرسبز برسند ،برای چند تکه سنگ و یک منظره ی نه چندان جالب تلف کنند .تعطیلات را آنجا می گراندند .جای خوبی بود ،یک طبیعت بکر و دست نخورده که هیچ اثری از فعالیتهای انسانی در آن به چشم نمی خورد ،دقیقا جایی که خانواده ی آرش به آن علاقه مند بودند . View full article »
در به آرامی روی پاشنه چرخید ،اما کسی داخل نشد .رویا دوباره برگشت .چهره اش نگران به نظر می رسید .بالاخره هم به خواسته اش نرسیده بود .گوشی اش را از جیبش درآورد و دوباره به استادش زنگ زد :
– سلام خانوم یکتا .اگر دوباره می خواین خواسته ی قبلی تونو بگید ،خواهش می کنم صرفنظر کنید ،گفتم که …
– استاد تو رو خدا …به خدا به هیچ جای دنیا بر نمی خوره ،می دونم قانونه ،می دونم تو آیین نامه نیومده ؛فقط به خاطر خدا کمکم کنید ،من سختی زیاد کشیدم ،به من اعتماد کنید ،بذارین بفهمم که دنیا اونقدرم که من فکر می کنم نامرد نیست …
الو …الو …استاد نه … View full article »