قرار نبود امشب …
اصلا امشب قرار نبود این اتفاق بیفته …
گند زدم به زندگیم …
لعنت به من
قرار نبود امشب …
اصلا امشب قرار نبود این اتفاق بیفته …
گند زدم به زندگیم …
لعنت به من
دلم لک زده واسه دانشگاه
واسه کلاس
واسه سروصدایی که واسه رفتن از کلاس برپا می شه
واسه خسته نباشیدایی که قبل از اتمام ساعت کلاس به استاد می گیم
تناقض
قصد دارم داستانی رو هر هفته در یک روز خاص (که احتمالا یک شنبه ست) در این مطلب بنویسم .
اسم رمان : تناقض
به زودی دیگه شروع می کنم !
یه داغ بردگی که باید حملش کنی …
تصاویری که باید به یاد بسپاری …
تکراری مرگ آور برای تکراری پوچ و بیهوده …
شهوتی زجر آور
ولی شیرین
شیرینی کشنده
لکه ی ننگی که پاک نمی شه …
فقط باید بپوشونیش …
حرارت گرم لعنتی روی پوست
رخوت تلخ آزادی
آزادی لعنتی توی قفس …
پرتغال فرضی …
مواظب باش کسی نبیندش .
و تکرار پشت تکرار …
تو دنیای منی ،زندگی بدون تو برام سخته …
خیلی سخت …
تو قلب منی ،عشق منی ،همه ی دنیای من …
زندگی بدون تو برام هیچه …
تو رو که دیدم انگار دنیام عوض شد …
گفتم آره خودشه …
آره خودشه …
فرزندم ؛
از خودت راضی باش ولی از خود راضی مباش
فرزندانم
زندگی همیشه به یک منوال پیش نمی رود
سعی نکنید آن را تغییر دهید
فقط مراقب باشید که شما را تغییر ندهد