خدایا دمت گرم..
خوب می دونی با بعضیا چه طور تا کنی..
چه طور تقاص بعضیا رو پس بگیری..
…
خدایا دمت گرم..
خوب می دونی با بعضیا چه طور تا کنی..
چه طور تقاص بعضیا رو پس بگیری..
…
یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه
*از نظرات ای-استخدام
قطار که می ایستد، با عجله جلو می رود و خط زردی را که چراغ های چشمک زن روی آن با نزدیک شدن قطار شروع به چشمک زدن کرده اند، رد می کند..
سریع دکمه قرمز رنگ روی درب قطار را فشار می دهد تا در تلاشی بیهوده به حساب خود درب واگن زودتر باز شود..
و با خوشحالی از این پیروزی به داخل واگن می جهد..
یک نگاه سریع رفت و برگشتی عمیق که امتدادش تا عمق دیدرس دو واگن کناری از هر طرف می رسد..
و انتخابش را می کند..
پسرکی کتوشلواری که انگار لباس هایش متعلق به خودش نیست و به تنش زار می زند..
ته ریشی نصفه و نیمه با نگاهی که به کف واگن دوخته شده است و کیف شیک و قهوه ای رنگ که با لباس هایش ست شده است..
دو دستی دسته کیف را گرفته است و آن را در جلوی شلوارش نگه داشته است، انگار چیزی زیر شلوار دارد که تلاش می کند با کیفش آن را مخفی نگه دارد..
…
در تلاشی کشنده سعی می کند نگاه پسرک را که به سختی به زمین دوخته شده به سوی خود جلب کند..
اما فایده ای ندارد..
همچنان نگاهی به زمین..
و همچنان حسرت..
…
شالش را عقب می کشد و کمی از لاله گوشش به همراه گوشواره طلای سفیدش نمایان می شود..
از کمی آن طرف تر جوانی خوش قیافه با تیپ امروزی و شیک نگاهش به او جلب می شود..
دخترک خسته از تلاش بی نتیجه اش نگاهش را از او بر می دارد..
…
و یک نگاه سریع رفت و برگشتی عمیق که امتدادش تا عمق دیدرس دو واگن کناری از هر طرف می رسد…
بالاخره اتفاق افتاد..!
هر چند اون چیزی که همیشه فکر می کردم نبود..
اما اصلا شبیه اون چیزی که همیشه فکر می کردم، نبود!!
…
اما شیرین بود، دوس داشتم!!!
چه دنیایی…
اونجا همه با هم خوبن..
هیچ کس به کار کسی حسودی نمی کنه..
اونجا یه عادم آدی می تونه با دختر وزیر ازدواج کنه..
دختر شهردارو به پسر کارگر سر گذر می دن..
کسی از قیافش شرمنده نیس..
آرزوی بزرگ پسر شاد قصه، داشتن پوست روشن تر و قد بلندتر نیس..
دغدغه پسرای بد شهر مخ زنی و دخترای بد شهر شارژ و تیغ زنی نیس..
دغدغه پسرای خوب شهر این می ده اون نمی ده و کچا برم بده کجا نرم نده و دخترای خوب شهر آیا می یاد آیا نمی یاد نیس..
…
اما اونجا رویاس..
حقیقت اینجاس..
جایی که رویا ها چیزی جز رویا نیستن
.. سیگارش را بر لب گذاشت و فندک را روشن کرد
دیگر چیزی ندید
جز سرخی شعله آتش و یک هاله قرمز رنگ..
چند دقیقه ای انگار در این دنیا نبود
زمان متوقف شده بود..
…
یک کودک درون آب بازی می کرد..
بچه ها در ساحل می دویدند و جای باریک سر انگشتانشان را روی ماسه ها بر جای می گذاشتند
نگاه جسورانه ی پسرکی شیطان که مشغول جست و خیز در آب بود گه گاه با نگاه دخترک طلاقی می کرد،
دخترک گاه خود را برای او لوس می کرد و گاه با بی توجهیش او را می آزرد..
یک لحظه به او نزدیک شد
صورتش را به صورت او چسباند..
…
.. هی خ….
اینجا اتوبوسه، خفه شدیم..
چشم که باز کرد دوباره خود را درون اتوبوس یافت
و همچنان به سمت مقصد موهومش در حرکت بود
خاکستر سیگارش را ریخت و ته سیگار را که دیگر دود تلخی داشت رها کرد..
دخترکی در صندلی کناری با چشمان درشت سبز رنگش به او خیره شده بود..
یاد بچگی افتاد..
لطافتش، ظرافتش، آن همه شیطنت..
همه را فراموش کرده بود..
فراموش کرده بود که او یک زن است..
…
شالش را عقب کشید
لب هایش را به حالتی خاص روی هم مالید تا رژش که در محل قرار گیری سیگار کم رنگ شده بود، یکدست شود..
از شیشه زمین را نگاه کرد که چه با سرعت می گذشت
ولی همه چیز ثابت بود..
دوباره برگشته بود..
ضعفش..
وضعیت بدش..
و تمام آوار سنگین گذشته اش..
مثل اتوبوس به سمت سرنوشت شومش در حرکت بود..
به هیچ چیز فکر نکرد..
نه به آنچه بر سرش آمده بود..
نه به آنچه در انتظارش بود..
نه به اینکه امشب در آغوش چه کسی شب را به صبح خواهد رساند..
….
هاله قرمز رنگ لاک های ناخنش که هر چه نزدیکتر می شد تار تر می شد و زمان هم کند تر..
سیگاری دیگر آتش زد…
– تو چی دیدی تو خودت که …
– من؟!! خیلی چیزا..
– ..؟؟!!
– ..!!
– یکیشو بگو..
-..
-..!!
– الان خاطرم نیست!!
راوی: اینجوری بود که تو خودش شکست، له شد و راهشو گرفت و رفت..
دیگم هیچ وقت سراغشو نگرفت