در به آرامی روی پاشنه چرخید ،اما کسی داخل نشد .رویا دوباره برگشت .چهره اش نگران به نظر می رسید .بالاخره هم به خواسته اش نرسیده بود .گوشی اش را از جیبش درآورد و دوباره به استادش زنگ زد :

– سلام خانوم یکتا .اگر دوباره می خواین خواسته ی قبلی تونو بگید ،خواهش می کنم صرفنظر کنید ،گفتم که …

– استاد تو رو خدا …به خدا به هیچ جای دنیا بر نمی خوره ،می دونم قانونه ،می دونم تو آیین نامه نیومده ؛فقط به خاطر خدا کمکم کنید ،من سختی زیاد کشیدم ،به من اعتماد کنید ،بذارین بفهمم که دنیا اونقدرم که من فکر می کنم نامرد نیست …

الو …الو …استاد نه … View full article »