عزیزم.. پاشو صبونه!!
هوووو هیییی… اوووهههههه!!!! چی داریم؟
نون و عشق پنیر..
دوس ندارم تکراری شده..
عزیزم عشق تنها غذاییه که هیچ وقت تکراری نمی شه، بعدشم غیر اون هیچ غذایی نداریم!!
عزیزم.. پاشو صبونه!!
هوووو هیییی… اوووهههههه!!!! چی داریم؟
نون و عشق پنیر..
دوس ندارم تکراری شده..
عزیزم عشق تنها غذاییه که هیچ وقت تکراری نمی شه، بعدشم غیر اون هیچ غذایی نداریم!!
جز غیر آنچه تو گفتی خواهی، ندارم..
همیشه منتظر یه جرقه توی زندگیم بودم..
.. نمی دونستم که رو خودم بنزین ریختم
خیلی سطحی شده ام..
آنقدر که ماهی های وجودم، نفس می کشند.
بعضی وقتا می خوام بد شم..
دلم می خواد اذیت کنم..
می خوام به حرف هیچکس گوش ندم..
هر کار دلم خواست بکنم، با هر کی خواستم بگردم، کارای دیگه بکنم..
بشم یه پسر بد..
…
دلم می خواد ولی..
دلم نمیاد…
هوا کمی سرد بود..
پسر دستانش را در جیبش کرده و به حالتی پر غرور پاهایش را از هم باز کرده بود و پشت شیشه ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد..
آن طرف خیابان دخترک که در مغازه ای کار داشت گه گاه به این سمت شیشه نگاه گریزانی می انداخت..
پسرک روی شیشه چند «ها» ی محکم کرد و شیشه تمیز بخار گرفت..
سپس با نوک انگشتش دو قلب کنار هم روی شیشه کشید..
دخترک نگاهش به شیشه دوخته شد..
لبخند زد، سرش را بالا انداخت و رفت…
قطار که می ایستد، با عجله جلو می رود و خط زردی را که چراغ های چشمک زن روی آن با نزدیک شدن قطار شروع به چشمک زدن کرده اند، رد می کند..
سریع دکمه قرمز رنگ روی درب قطار را فشار می دهد تا در تلاشی بیهوده به حساب خود درب واگن زودتر باز شود..
و با خوشحالی از این پیروزی به داخل واگن می جهد..
یک نگاه سریع رفت و برگشتی عمیق که امتدادش تا عمق دیدرس دو واگن کناری از هر طرف می رسد..
و انتخابش را می کند..
پسرکی کتوشلواری که انگار لباس هایش متعلق به خودش نیست و به تنش زار می زند..
ته ریشی نصفه و نیمه با نگاهی که به کف واگن دوخته شده است و کیف شیک و قهوه ای رنگ که با لباس هایش ست شده است..
دو دستی دسته کیف را گرفته است و آن را در جلوی شلوارش نگه داشته است، انگار چیزی زیر شلوار دارد که تلاش می کند با کیفش آن را مخفی نگه دارد..
…
در تلاشی کشنده سعی می کند نگاه پسرک را که به سختی به زمین دوخته شده به سوی خود جلب کند..
اما فایده ای ندارد..
همچنان نگاهی به زمین..
و همچنان حسرت..
…
شالش را عقب می کشد و کمی از لاله گوشش به همراه گوشواره طلای سفیدش نمایان می شود..
از کمی آن طرف تر جوانی خوش قیافه با تیپ امروزی و شیک نگاهش به او جلب می شود..
دخترک خسته از تلاش بی نتیجه اش نگاهش را از او بر می دارد..
…
و یک نگاه سریع رفت و برگشتی عمیق که امتدادش تا عمق دیدرس دو واگن کناری از هر طرف می رسد…
دستانش را به شکلی خاص حلقه کرد و به هم رساند طوری که از پشتش به هم قلاب شد..
خط سردی را روی بدنش احساس کرد که از زیر باسن شروع شد و تا گردنش رسید..
حس عجیبی بود، با اینکه این حس را به کرّات تجربه کرده بود اما هنوز برایش تازگی داشت
<>
حرارتی دلچسب تمام بدنش را گرفته بود..
گرچه از پشت سر سرما را احساس می کرد، اما از مقابل گرمای لطیفی نوازشش می کرد..
گرمای دو جسم کوچک را روی گردنش احساس کرد و پس از ترک آنها، رطوبتی بر گردنش باقی ماند..
زمان زیادی طول نکشید..
چراغ ها خاموش شد..
نمی دانست کجا می رود..
در امتداد یک کوچه تاریک که چراغ تیر برقی گاه کمی از سیاهی شب را می شکست و دوباره خاموش می شد
به سختی راهش را پیدا می کرد
حواسش نبود که چه کار می کند
فقط می رفت چون فکر می کرد باید برود..
حواسش به هیچ چیز نبود، به هیچ یک از مسائلی که روزی برایش بسیار مهم می نمود..
آهار شلوارش شکسته بود، لاک ناخنش ریخته بود و ظاهری ناموزون به دستهایش می داد..
پاهایش می لرزید و گشاد گشاد قدم برمی داشت..
دهانش بوی نامطبوعی می داد که اگر چند سال پیش می بود هرگز آن را تحمل نمی کرد
اما اکنون تمام بدترین تصوراتش از آینده اش همراهش بود..
و بدترین احتمالی که قبلا شنیده بود..
اتفاق افتاده بود
…
چراغ تیر برق دوباره خاموش شد…
چه دنیایی…
اونجا همه با هم خوبن..
هیچ کس به کار کسی حسودی نمی کنه..
اونجا یه عادم آدی می تونه با دختر وزیر ازدواج کنه..
دختر شهردارو به پسر کارگر سر گذر می دن..
کسی از قیافش شرمنده نیس..
آرزوی بزرگ پسر شاد قصه، داشتن پوست روشن تر و قد بلندتر نیس..
دغدغه پسرای بد شهر مخ زنی و دخترای بد شهر شارژ و تیغ زنی نیس..
دغدغه پسرای خوب شهر این می ده اون نمی ده و کچا برم بده کجا نرم نده و دخترای خوب شهر آیا می یاد آیا نمی یاد نیس..
…
اما اونجا رویاس..
حقیقت اینجاس..
جایی که رویا ها چیزی جز رویا نیستن